بسمه تعالی
اگر یک چیزی باشه که با تمام وجودم بهش افتخار کنم اون اینه که هر موقع راجع به درست و غلط حداقل حرف اضافی زدهم خیلی صبورانه یک اسکرینشات از جایی که عمرا فکرش رو هم نمیکردم رو کرده و به من نشون داده. خدای من، خدای محمد (ص)، خدای همه! همه همه! یه جوری زندهس و هست که فقط باید کور و کر باشی که نتونی ببینی و بشنویش و باور کن حتی بدون زبون هم میشه باهاش حرف زد.
و جواب خیلی از سوالها رو هم گرفت شاید حتی.
بسمه تعالی
خب همونطور که توی پست قبلی به طور نسبتا واضح و با بیانی صریح اعتراف کردم حالم پوکیده. الان دارم با عوارض پوکیدگی رو به رو میشم که به نحوی ظالمانه و مبطل به این شکل هستن که تو رو به سمت پوکیده تر و حتی پوکیدهترتر شدن میبرن. خب حالا بیایید دور هم این کرمای لعنتی که قصد دارن من رو زنده زنده تجزیه کنن برشمریم و ببینیم براشون راهحلی پیدا میشه یا نه؟
کرم اوّل: بیانگیزگی، خب انگیزهام برای درس خوندن، ورزش کردن، بیرون رفتن، زندگی کردن، نفس کشیدن و سایر کارها از دست دادم و سردرد یا سرگیجه طولانی مدّت چهار پنج ساله هم که الان برام مثل یه ناقوس مرگ شده هم بهش کمک میکنه تا این بیانگیزگی و بیمیلی به همهچی رو چند برابر کنه. نکته جالب اینجاست که برای رهایی پیدا کردن از دست این سرگیجه راهی نیست و فقط میشه نادیدهاش گرفت. برای این هم نیاز به این هست که چیزی باشه تا با انگیزه برم سراغش و اینجا نتیجه اینه که به یه عالم خارجی نیاز هست تا مثل صاعقه بهم برخورد کنه و این یک تیکه چوب خشک رو شعلهور کنه.
افعی دوّم: خیالبافی! لعنتی من خیلی خیالبافم! خیـــــــلــــــــی! نمیدونم خوبه یا بد، ولی میدونید وقتی که خیالبافی میکنید راجع به چیزی تقریبا مثل این میمونه که بهترین قسمت چیزی رو بخورید و اون قسمتهای شکمپر کنش رو بذارید برای بعد که خب طبیعتا باعث میشه آدم دیگه اونقدرا خوشحال و با انگیزه نباشه، گرچه از حق نگذریم این واقعا مشکل نیست و حتی یکی از چیزهای پیش برندهم هستش و فقط برای این نوشتمش تا بتونم گزینه سوّم رو خیلی خفن و ترسناک نمایش بدم که خب هست و نیازی به این کولیبازیها نداشته باشه.
اژدهای سوّم، جنگ داخلی بر سر ماهیت حقیقی حقیقت. منتهی اگر اصلا همچین چیزی وجود داشته باشه. گاهی فکر میکنم مسیری که در پیش گرفتم کاملا درسته و اوکیه و بینقصه و بعد یواش یواش تردیدها میآن سراغم و بیشتر و بیشتر میشن و بعد از ترس دوباره بهشون چنگ میزنم و محکم بغلشون میکنم و باهاشون حالم خوبه. نه کاملا ولی از بدون اونها خیلی بهتره دستکم. بياييى بيخيال اين قضيه آخر بشیم، باشه؟ در هر حال من که میشم و پایان این نوشته رو اعلام میکنم.
یالا پاشید برید خونههاتون!
بسمه تعالی
این که نمیدونم چی توی روزهای ابری هست که انگار زندگی میپاشه به در و دیوار وجود هر آدمی. هر آدمی! حتی من! نمیدونم چی باید بنویسم ولی دلم میخواد بنویسم. ترسهایی دارم از روزهای پیش روم و همینجور هم شور و شوق برای یه سری موارد دیگه. پول لازمم و یکی که ازش طلب دارم معلوم نیست کجا رفته و چی شده.
×××××
خب الان تقریبا میتونم بگم حدودا ده ساعت از متن بالایی گذشته و هیچ یادم نمآد که میخواستم چی بگم و چی بنویسم و انگار یه جورایی افادهنویسی بوده. الان میدونم چی میخوام! اوّل از همه میدونم که هیچ علاقهای به خوندن نوشته های ملّت در این ساعت ندارم. چون باتوجه به یک نگاه کلی که به چندتا وبلاگ آپ شده انداختم عموما از نوع آه و فغان های تستسترون زده پاییزی بودن و من چه بدبختم و چرا هیشکی من رو نمیخواد و کلا از اون دست چیزهایی که خودمم کم ننوشتم ازشون همینجا. ولی حداقل من اون قدررررر ضایع ننوشته بودم! پوکیده و بیآرایه و لفافه و اینا که نبود؟ بود.؟
گیرم که بود! حرفم الان اون نیست. حرفم اینه که چرا بعضی وقتها - که شامل اکثروقتها میشه - اینقدر درست بودن سخته! و چرا بد بودن و با بیخیالی تماشای آدمی که داره کار درست انجام میده و بابتش میزنن دهنمهنش رو آسفالت میکنن اینقدر طعم هلاهل میده؟! این الان دقیقا بحث منه و شاید یکی از دلایلی باشه که ذاتا، فارغ از هرگونه استدلال و استقراء و استنتاجی طرفدار وجود خدام. حتی با اینکه میدونم خدا توی اینجور مسائل مستقیم دخالتی نمیکنه و یحتمل حرکات ریز و درشت امثال من رو با نگاهی تیزبینانه آنالیز میکنه تا یک آزمون دهناسفالتکنتر (!) برامون طراحی کنه ولی بازم خوشحالم. بهم یه حسی میده که بعدا قراره یه جا تقاص چیزی که هستم رو بدم. بگذریم که هیچ حرکت موثری از جانب خودم هم در این زمینهای که گفتم به ذهنم نمیرسه و تنها یک حس انزجاری نسبت به نوع بشر در وجودم دارم از این جهت ولی خب. شِت همون شِته! اینجا کاری از دستم بر نیومد، نود و نه و نه دهم درصد دیگه موقعیتهای زندگیم چی؟!
بگذریم از این حرفها، بیایید یکمی دلگویه پاییزی - بخوانید چسناله تستسترونی - داشته باشیم:
خب نمیدونم چه مقدار پیگیر من و ماجراهام هستید و اصلا ایدهای ندارم که قبلا هم راجع به این موضوع حرفی زدهام یا نه؟ من آدم تنهایی هستم. در عین این که با وجود و حضور زنها با شدّتی اغراقآمیز احساس ناراحتی میکنم - به دلایل شکل خاص تربیتی که داشتهم - دلم میخواد یک نفری رو داشته باشم. ولی از یه طرفی اصلا تو کتم نمیره همچین چیزی. دلم میخواد همهچی درست و سر جاش باشه و من خونه و ماشین نه! دست کم کار داشته باشم و یه پشیز پساندازی و یک فرشته همهچیز تموم از آسمون بیافته پایین و آویزون من بشه که تروخدا بیا من و بگیر و دست آخر راضی بشم بگیرمش و بعدشم وارد مرحله بعدی زندگی بشم! همینقدر شخمی و غیرواقعی! ولی خب فکر میکنم با توجه به اون شکلی که این هورمونهای مردانه لعنتی دارن روح و جسمم رو میخورن همچین آرزویی تنها راه ممکن از نجات پیدا کردنمه. بگدریم که اگه واقعا هم یه فرشته همهچی تموم میافتاد دنبالم که تروخدا من رو بگیر و اصلا اون کاری که نداری و هنوز باس چهارسال درس بخونیم بیخیال بابام خرجمون رو میده من بازم روم نمیشد والدین گرام رو در جریان بگذارم. زیبا نیست؟! :)
خب. شب نوشتم رو که نوشتم، ناله پاییزی همزمان با اوّلین که نه، دوّمین بارون پاییزیم که پسانداختم. آخیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!
پ.ن: میتونم موج جنونی که قراره وجودم رو در بنورده حس کنم! میترسم. برام دعا کنید!
بسمه تعالی
یا به عبارت دیگه "i solemnly swear that i'am up to no good".
روی لیوانم نوشته و هیچکس نمیتونه درک کنه که منظور چیه. بعضیا که خواهر برادرام باشن خیال میکنن فاز ویلنهای فیلمهای ابرقهرمانی و این دست لاتاالات و اینجور چیزا، والد و والده گرامی خیال میکنن دچار سرکشی دوره جوانیای شدم که به نظرم میلیونها سال پیش پشت سر گذاشتم و خودم. به نظر خودم یه جور استعارهس. یه چیزی مثل اینکه یه نفر لوله تفنگ رو بذار رو پیشونیش و بگه هی! لعنتی! ماشه رو بکش! و بعدش با پوزخند من رو با تفنگی که توی دستمه ول کنه و بره تا مثل شیربرنج سر جام روی زانو بیافتم و با خودم بگم چه مفلوک. یک استعاره راجع به اینکه من اگر بخوامم نمیتونم کاری که به نظرم غلطه رو انجام بدم، حتی اگه لازم باشه.
البته بیایید تند نریم! یک نگاه گذرا به نوشته بالا بندازیم، اونجا نوشته کاری که "خوب نیست!" اما واقعا چیزی که خوب نیست، بده؟! مثلا خمیازه یا خاروندن خودمون وقتی کسی نگاه نمیکنه بد نیستن. اما در عوض خوبم نیستن. اما یه ویژگی مشترک دارن! تقریبا میشه گفت همهشون امنن. نیاز به جسارت و تهور خاصی ندارن و مناسب به قول اجنبیها آدمهای امنه! آدمهای حوصله سر بری که کل روز رو با برنامهای شبیه به برنامه روزهای دیگه میگذرونن و این خودش یک استعاره دیگه هم توی دل خودش داره و باور کنید اینقدر خنده داره که باعث میشه قهقه بزنید! بلند بلند! این جمله دقیقا تیکه کلام یک گروه یاغی و قانونشکنه! باورتون میشه؟! راستش نمیدونم باید بگم که نویسنده یه کودن کوتهفکره یا یه نابغه. گرچه باتوجه به سایر محتوای کتاب شخصا با گزینه دوّم موافقترم. بگذریم.
امروز که کتابخونه بودم، ظهری گشنهام شد رفتم بوفه یه چیزی بخورم که دوتا میمون دیدم. خب شما رو نمیدونم ولی به نظر من اینایی که کتابهای عاشقانه دوزاری میخونن و تا زیر ناف ریش بلند میکنن و دو طرف سرشون رو میتراشن و عینک کائوچویی گرد میزنن برای من تفاوتی با اون موجودای پشمالو با باسن سرخ که پشت قفس موز میخورن ندارن. قبول دارم دیدگاهم یک مقداری توهین آمیزه و با شرایط فعلی جامعه درصد قابل توجهی از ملّت رو شامل میشه اما بذارید غافل گیرتون کنم! نظر من اصلا مهم نیست. هر چیزی که میخواید باشید. نظر من اونقدرا هم تعیین کننده نیست. چی میگفتم؟ آها. دوتا از همونها دیدم و یک کتاب باز گذاشته بودن و بغل دستشون هم قهوه - شایدم چایی- بود. نمیدونم استاد لوین از نام باد اگه میدیدشون چیکار میکرد؟ احتمالا دستور میداد از شصت پاها آویزونشون کنن. این وسط دخترایی که اون سر بوفه یه چیزی که با توجه به خندههای ریز گهگاهشون مایه طنز داشت هم کم روی مخم نبودن. نمیدونم تا اینجا این پاراگراف چه برداشتی راجع به من کرده باشید ولی ببینید من مخالف نشاط مردم نیستم، اما باور کنید کتابخونه جای شور و نشاط و پیداکردن نیمهگمشده و اینا نیست.
در آخرم اینکه. از صمیم قلب قسم میخورم کاری کنم که خوب نیست!
بسمه تعالی
بنفش معتقده هرکسی نقش اوّل زندگی خودشه یا یه چیزی شبیه به این. من باهاش مخالفم. دنیا داستانهای زیادی داره که خودش آگاهانه نقشهاشون رو انتخاب میکنه، گاهی ما نقش اوّلیم، گاهی دوم، سوم و بیشتر اوقات اون سیاهی لشکره که تو پس زمینه داره میدوه یه طرفی و همیشه هم تکلیف و جایگاهمون رو میدونیم. احساسش میکنیم. نمیدونم چرا و چطور شد که یهویی یاد دو ترم قبل زبانم افتادم. دقیقا همون ترمی که نصفه نیمه ول کردم و رفتم به هیچجام گرفتمش؛ البته که اون موقع روحیهام شبیه رومهای بود که توش سبزی پیچونده بودن و بعدش به جای اینکه بندازنش دور باهاش پنجره پاک کرده بودن و از حرص کثیفتر شدن پنجره توی سوراخ توالت فروش کرده بودن تا با اسیدهای کاملا ارگانیک تجزیه بشه ولی خب بازم نمیشه گفتم که حق داشتم جا بزنم و تجربه درس خوندن زیردست یکی از بهترین استادهای آموزشگاه رو از دست بدم، اما خب. لعنتی نمیشد!
توی عمرم اونقدر شدید نقش اوّل نبودم! چی دارم میگم؟ تا یک دقیقه پیش فقط میخواستم بگم که تحمل دیدن بقیه نقش اولهای اونجا رو نداشتم و حق با بنفش نبوده! به خدا قصدم همین بود! ولی در آن انگار مشخص شد من نقش اول اون داستان بودم. از گند جلسه اولم بگیر تا یکی در میون غیبت کردن و در نهایت مرگ ابدی! چه جالب. دقیقا استاد اون ترم میگفت به کسایی که نیومدن نگید غایب، بگید مرده و من هم واقعا مردم. مردم و یک تراژدی ساختم که نمیدونم تهش دقیقا چی شد. حقیقتش اصلا مهم هم نیست.
چند روزیه ذهنم درگیریه خاصی پیدا کرده که تمرکز کردن رو سخت میکنه. خیلی سخت. از نقطه صفر استارت زدم و بلکه زیر صفر و میخوام به صد برسم. این وسط هم ذهنم پرشده از تصویر زوجهای جوون خوشبخت و خندان! شانس توی هوم پیج پینترستم که میرم واساه ایده گرفتن بازم از همون چیزا میبینم. آخه منی که نه شغل دارم و نه خونه و نه ماشین و تکلیفمم روشن نیست و هیچ موردی هم سراغ ندارم رو چه به این خواب و خیالات؟ بگذریم اصلا، امروز رو با معشوقه خیالی تجلی یافته در بالشت میگذرونم تا فردا که پولدار شدم یه زن درست و حسابی خوشگل پولدار و اصیل میگیرم.
ای بابا، گفتم فردا. بخوابم که فردا باس برم کتابخوونه.
شب عالی، متعالی.
بسمه تعالی
خب که چی که دیگران میرن روی ماه؟! یا توهم ساختن از اینکه ما چه هستیم و چه نیستیم. ما فقط یک دسته مورچهایم که یک گوشه تاریک کهکشان با یه منبع انرژی خیلی معمولی و دور افتاده زندگی میکنیم و به نظرمون چه قدر مهمیم! چه قدر همه نیازهامون رفع بشه! باید صدامون شنیده و بهمون توجه بشه! باید خورشیدمون تا ابد کار کنه و هر بلایی سر این توپ خاکی بیاریم هیچ مرضی ازش بیرون نزنه و ما همه چیز رو بفهمیم و برامون توضیح داده بشه و شخص خالق برای تکتکمون کنفرانس بذاره و خودش رو معرفی کنه.
بگذریم. ولی من اصلا نمیدونم چرا خدا باید حتی یه لحظه رو به خاطر ما تلف کنه. چرا باید حتی به ما موجودات ناشناخته هیچ کمکی بکنه؟ خب اگر ما اینقدر مهمیم چرا یه جای مهمتر از کهکشان نیستیم؟ مناسب سیستم بدنمون نیست؟ واقعا؟ این قدر استدلالت بدویه؟ خدایی که خلق کرده قطعا میتونسته ما رو مناسب اون جا خلق کنه. کاملتر. قطعا میتونه.
لعنتی چرا یه نفر اینقدر میتونه حال بد کن باشه؟! ببینید من آدم پلیدی نیستم ولی بنفش واقعا توانایی باورنکردنیای توی خراب کردن حالم داره! میدونم اگر بخونمش عذاب میکشمآ! اما بازم آدم نمیشم و باز میخونمش! بازم حالم بد میشه! مسئله اینجاست که اون هیچ حرف بدی نمیزنه فقط مثل کسی هستش که با دیدنش احساس کنی که واو! من چهقدر رقتانگیزم! حتی اگر نباشی. حتی اگر اون رو جایی توی آرزوهات یا یکی دو قدم عقبتر از اونها ببینی و خودت فرسنگها عقب باشی. از دیدن همه آدمهای دور و برش و تنهایی خودم. از آتیشی که خواموش شده.؟
چاره چیه؟ غم و غصه بخورم بنالم که وای یه چیزیم نیست و چه گهی باید خورد؟ یکی بیاد کمکم کنه؟ من یه بدبتختم؟
نع! بازم زور میزنم. بیشتر! عاااااااااااااااااااااااااااااااا!
بسمه تعالی
امروز روز خاصی نبود. شلوغ بود فقط. رفتم دانشگاه و کارام رو تموم کردم و وقتی خانم تپله دبیرخونه بهم گفت کارام تموم شده، یه چند دقیقه هنگ موندم! باورم نشد و بعد یه احساس سبکی بهم دست داد. بعدشم رفتم پلیس +۱۰ و البته اونجا چون شناسنامم همراهم نبود کارم انجام نشد و موند واسه امروز. بعد از ظهر که نه، همون ظهرم پا شدم رفتم کلاس زبان که خدا رو شکر خیلی ترافیک نبود. اما حقیقتش روز امروز که خوب بودنش به کنار. خاص نبود. شاید نه به اندازه شبش، به اندازه آخرین ساعتهای شبش.
کوچیک که بودم ام خیلی خیالپردازی میکردیم که مثلا همچین و همچون سوار اسب میشیم میریم با غولآ میجنگیم و شمشیر بهتره اصلا یا تیرکمون و اینا. یکی از سوژههای اصلی خیال پردازیهای من عقابها بودن. حالا نه به طور خاص، ولی منظورم اون زمان پرندههای بزرگ و باشکوه بود. این که مثلا یکیشون باهام دوسته. یا من یدونشون رو دارم و حتی کار گاهی به جایی میکشید که جوجهشون رو میدادن من بزرگ کنم.
امروز که نه، امشب. حس کردم یه همچین پرندهای دیدم. مسخرهاس! بعید میدونم عقاب بوده باشه، مرغ دریایی شاید. فیشت از بالای سرم پرواز کرد و رفت روی دورترین گوشه ساختمون رو به رو نشست. رنگش اونقدر روشن بود و به طلایی میزد که حتی تو تاریکی شب یه آدم با شماره عینک چهارم میتونست تشخیصش بده. اولش فکر کردم روی سیمهای برق نشسته، اینقدر که بزرگ بود! اما بعد که جابهجا شدم و دیدم اون بالاست و اونقدر هم گندهاس، ترس برم داشت. خیال کردم نکنه چیزی غیر از پرنده باشه؟ بیش از حد خلاق بودن همیشه خوب نیست. خصوصا زمانی که میخواید جلوی ترسهاتون رو بگیرید.
اومدم تو و صدای ناله پرنده اومد. صداش یه جور غریبی بود. غریب بود. غربتزده. حس و حال آدم سرگردونی رو داشت که توی جا و مکان نامناسب گیر افتاده باشه. سرگشته و حیرون و هیچکس و هیچجا رو نشناسه. یه جورایی مثل خودم بود. ناامید. فقط امیدوارم اونی که نا امیدش کرده من نبوده باشم.
اگر ققنوس بود، اسمش رو میذارم.زری.
بسمه تعالی
امروز روزی بود که رفتم واسه انصراف از دانشگاه تا بلکه یک شروع جدید و اگر خدا بخواد خوب رو شروع کنم. خوب بود، راستش بد هم بود.
دویدن از این سر به اون سرش رو دوست داشتم. دیدن جاهایی که تا حالا ندیده بودم و حرف زدن با کلی آدم که قبلا باهاشون حرف نزده بودم و اینکه. لعنتی من چه قدر عوض شدم! چه قدر زیاااد! این که بدون تا مرز سکته زدن و لرزیدن و سرخ شدن با اون دختره راهنمای آموزش حرف زدم و حتی موقع حرف زدن به چشمهاش نگاه کردم! خود شخصش مسئله من نیست. من قبلا اصلا نمیتونستم با هیچ موجود مونثی حرف بزنم! ولی خب ظاهرا درک کردم که تفاوت فاحشی هم با مذکرها ندارن.
دومیش تو اداره رفاه دانشجویی بود. امروز ظاهرم اونقدرا علیه سلام نبود_حداقل به زعم خودم_ و وقتی اون کسی که داشت برام برگم رو مهر میکرد به اسمم نگاه کرد و گفت تو با شهید (فامیلیم ) نسبتی داری؟ بعد که اسم کوچیک اون شهید رو گفت یک جوری شدم. اسم خودم رو گفت. اسمم، فامیلم، پیشوند شهید. یک جورایی هنوز لبخند ابلهانهای رو که از اون لحظه تا زمان بیرون اومدن از اونجا رو صورتم بود رو میتونم تصور کنم.
بخش تغذیه قسمت تلخ ماجرا بود. رفتم که کارتم رو ببندم و هیفده تومن توش بود. مسئول آموزش گفت کسی نیست بخوای مبلغ رو بهش انتقال بدی؟ راستش هیشکی نبود. هیشکی به معنی واقعی کلمه و این به نظرم کمی تا قسمتی غمانگیز اومد.
دیگه فکر نکنم امروز چیز خاصی داشته باشه که بخوام نگهش دارم.
تماس فرت.
پ.ن: دیشب خواب دیدم مهران مدیری مرده. به نظرتون تعبیرش چیه؟ :|
درباره این سایت